عکس قطاب یزد

قطاب یزد

۳ هفته پیش
آبجی خانوم پارت ۳

پس خواهری برای چه روزی خوبست هان؟ می‌دانم از حسودی است، حسود به مقصود نمی‌رسد، دیگر زشتی و خوشگلی که بدست من نیست کار خداست، دیدی که خواستم تو را بدهم به کلب حسین اما تو را نپسندیدند. حالا دروغکی خودت را به ناخوشی زده ای تا دست به سیاه و سفید نزنی؟ از صبح تا شام برایم جا نماز آب می‌کشد! من بیچاره هستم که با این چشم های لت خورده ام باید نخ و سوزن بزنم! »
آبجی خانم هم با این حسادتی که در دل او لبریز شده بود و خودش را می خورد از زیر لحاف جواب می داد:
« خوب، خوب، سر عمر داغ بدل یخ می گذارد! با آن دامادی که پیدا کردی! چوب بسر سگ بزنند لنگه عباس توی این شهر ریخته چه سر کوفتی بمن می زند، خوبست همه می دانند عباس چه کاره است حالا نگذار بگویم که ماهرخ دو ماهه آبستن است، من دیدم که شکمش بالا آمده اما بروی خودم نیاوردم. من او را خواهر خود نمیدانم… »

مادرش از جا در میرفت: « الهی لال بشوی، مرده شور ترکیبت را ببرد، داغت بدلم بماند. دختره بی شرم، برو گم بشو، میخواهی لک روی دخترم بگذاری؟ می دانم اینها از دلسوزه است. تو بمیری که با این ریخت و هیکل کسی تو را نمی گیرد. حالا توی قرآن خودش نوشته که دروغگو کذاب است هان؟ خدا رحم کرده که تو خوشگل نیستی و گر نه دو ساعت به بهانه وعظ از خانه بیرون میروی، بیشتر می شود بالای تو حرف در آورد. برو، برو، همه این نماز و روزه هایت به لعنت شیطان نمی ارزد، مردم گول زنی بوده! »

از این حرفها در این چند روزه ما بین آنها رد و بدل می شد. ماهرخ هم مات به این کشمکش ها نگاه می کرد و هیچ نمی گفت تا اینکه شب عقد رسید، همه همسایه ها و زنکه شلخته ها با ابروهای وسمه کشیده، سرخاب و سفید آب مالیده چادرهای نقده، چتر زلف، تنبان پنبه دار جمع شده بودند. در آن میان ننه حسن دو بدستش افتاده بود، خیلی لوس با لبخند گردنش را کج گرفته نشسته بود دنبک میزد و هر چه در چنته اش بود میخواند: «ای یار مبارک بادا، انشا الله مبارک بادا»
– آمدیم باز آمدیم از خونه داماد آمدیم – همه ماه و همه شاه و همه چشم ها بادومی.
– ای یار مبارک بادا، انشا الله مبارک بادا!
– آمدیم، باز آمدیم از خونه عروس آمدیم – همه کور و همه شل و همه چشم ها نم نمی.
یار مبارک بادا، آمدیم حور و پری را ببریم، انشا الله مبارک بادا… »

یکی تخم مرغ برای شش انداز می‌خواست، چند تا بچه کوچک دست‌های یکدیگر را گرفته بودند می‌نشستند و بلند می‌شدند و می‌گفتند: « حموم! مورچه داره، بشین و پاشو »

سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند، اتفاقا خبر دادند که خانم ماهرخ با دخترهایش سر عقد خواهند آمد.
...